پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان |
خاطرات من و جناب همسر
درودصب بعد از کلاس رفتم خونه مامانم.دختره خاله هام و دختردایی هام اونجا بودن هروقت ما 5 نفر کنار همیم خعلی بهمون خوش میگذرهامروزم یکی از همون روزا بود عزیزم هم اونجا بود.خعلی دوسش دارم..اونم همینطور.از بین نوه ها منو خیلی دوس داره.. طوری که بقیه اعتراض کردنعجب ادمای حسودی چون فردا ناهار مهمون دارم بعد از اتمام مهمونی خونه مامان رفتم بازار کمی خرید کردم من عاشق خرید کردنموقتی اومدم خونه دیدم جناب همسر خونه تشریف دارن ازش خواستم تو تمیز کردن خونه کمکم کنهاونم گفت باعشه بهش گفتم حیاط و بیرون از حیاط رو بشور2 دقیقه نشد شست اومد رو مبل نشست بهش گفتم حالا برام جاروبرقی بکش اتاقاروگفت شرمنده خسته شدم دارم میرم بیرون من: در و دیوار: وسایل خونه: خودش: رفت بیرون منم تنهایی همه کارارو انجام دادم..شام هم بهش کنسرو لوبیا دادم راستی برا مهمونی فردا کیک درست کردم خعلی خوشمزه شد تا درودی دیگر بدرود صفحه قبل 1 صفحه بعد |
|||
|