درباره خودمون

سلام.من متولد 12/06/69 جناب همسر متولد 18/8/65 تاریخ آشنایی 9/12/87 تاریخ ازدواج 7/8/89
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خاطرات من و جناب همسر و آدرس asalkhanom69.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 77
بازدید کل : 1988
تعداد مطالب : 9
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


خاطرات من و جناب همسر
سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:06, :: 17:27 ::  نويسنده : عسل خانم       

دروددیروز کلی سرم شلوغ بود وقت نکردم خاطره هامو بنویسم

دیروز صب ساعت 7:30 بیدار شدم اماده شدم رفتم کلاس تا ساعت 10 کلاس داشتم.

بعد از کلاس رفتم باشگاه ایروبیک ثبت نام کردممربی گفت روزای زوج کلاس برگزار میشه

اما من شنبه ها و دوشنبه ها کلاس دارم..دقیقا همون ساعتی که باید برم باشگاه کلاسم

همون ساعت شروع میشهمربی گفت پس روزای چهارشنبه و پنجشنبه بیا منم کلی خرکیف شدم

اومدم خونه سریع ناهار درست کردم..دوستم زنگ زد گفت بعدازظهر بریم استخررفتم حموم دوش

گرفتم ساعت 2 رفتم استخر..وای خدا چقدر خوش گذشت5 نفر بودیم استخرو گذاشته بودیم رو سرمون

چندبار هم بهمون تذکر دادن اما کو گوش شنوا

رفتیم تو قسمت عمیق نجات غریق اومد داد کشید اینجا چیکار میکنید شنا بلد نیستید غرق میشید

منم از وسط استخر داد کشیدم شنا بلدیمگفت شنا کن بیا پیشم ببینم بلدی

شنا کردم رفتم پیشش گفتم چته چرا بداخلاقی انقدر

گفت تو اون محوطه شنا ممنوعه اگه غرق شین ما مسئول هستیم منم بهش گفتم پس

چرا شما رو اوردن اینجا.اوردن اگه کسی غرق شد نجاتش بدی دیگه

بیچاره دیگه حرفی نداشت

ساعت 5 برگشتم خونه برای شام مهمون داشتم.دوستای جناب همسر بودن

شام درست کردم..ساعت 8 بود که اومدن منم کلی خسته بودم اصلا نای حرف زدن نداشتم.

فقط منتظر بودم برن منم برم بخوابم

بالاخره ساعت 12 رفتن..حالا مگه از خستگی خوابم میبردحالم اصلا خوب نبود.

احساس میکردم نفسم بالا نمیاد خلاصه تا ساعت 2 بیدار بودم.دیگه نفهمیدم کی

خوابم بردصب ساعت 9 بیدار شدم دیدم سرم درد میاد..مامان زنگ گفت بریم بازار گفتم باعشه

مامان کمی برا خونه خرید کرد برگشیم.ناهار پیشم نموند

ناهار درست کردم اما کماکان بیحال بودم

همسری زود اود ناهار خوردیم دیگه سرم داشت منفجر میشد

سریع رفتم خوابیدم یکی 2 ساعت بعد بیدارشدم دیدم حالم بهتره.همسری هم کلاس داشت

الانم تو کلاسه..

کارام عقب موند.تا درودی دیگر بدرود



صفحه قبل 1 صفحه بعد